آسمان هفتم

فراموش کن آنچه را که نمی توانی به دست بیاوری و بدست آور آنچه را که نمیتوانی فراموش کنی

آسمان هفتم

فراموش کن آنچه را که نمی توانی به دست بیاوری و بدست آور آنچه را که نمیتوانی فراموش کنی

خالق شیطان


آیا شیطان وجود دارد ؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد ؟

استاد دانشگاه با این سوال‌ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟  

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: «بله او خلق کرد»    استاد پرسید: «آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟»   شاگرد پاسخ داد: «بله، آقا».

استاد گفت: «اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما  نمایانگر ماست، خدا نیز شیطان است» شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به خدا، افسانه و خرافه‌ای بیش نیست.

 

 شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: «استاد می‌توانم از شما سوالی بپرسم؟»  استاد پاسخ داد: «البته» شاگرد ایستاد و پرسید: «استاد، سرما وجود دارد؟».

استاد پاسخ داد:«   این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ » شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.    مرد جوان گفت :«   در واقع آقا، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می‌کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را می‌توان مطالعه و آزمایش کرد وقتی‌که انرژی داشته باشد یا آن‌را انتقال دهد؛ و گرما چیزی است که باعث می‌شود بدن یا هر شیء انرژی را انتقال دهد یا آن‌را دارا باشد. صفر مطلق  نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده می‌شوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد. »   شاگرد ادامه داد:  « استاد تاریکی وجود دارد؟ ».

 استاد پاسخ داد: «البته که وجود دارد»   شاگرد گفت: «دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است.  نور چیزی است که می‌توان آن‌را مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمی‌توان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن می‌توان نور را به رنگ‌های مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی‌توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می‌شکند و آن‌را روشن می‌سازد. شما چطور می‌توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می‌کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه‌ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار می‌برد.»   در آخر مرد جوان از استاد پرسید: «آقا، شیطان وجود دارد؟». 

  استاد زیاد مطمئن نبود.   پاسخ داد: «البته همان‌طور که قبلاً هم گفتم. ما او را هر روز می‌بینیم. او هر روز در مثال‌هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده می‌شود. او در جنایت‌ها و خشونت‌های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می‌افتد وجود دارد. این‌ها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست.» و آن شاگرد پاسخ داد: «شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی می‌توان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه‌ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می‌آید و تاریکی که در نبود نور می‌آید».  

          نام آن مرد جوان آلبرت انیشتین بود.

گل سرخ

 

گل سرخی برای محبوبم...

 

" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود,اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد . دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد:

"دوشیزه هالیس می نل" .

 با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند." جان " برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .

هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد . به نظر هالیس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .

هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابراین راس ساعت 7  " جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :

" زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت " ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ " بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند

دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود ,

 اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود ,

 دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

 

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .

من " جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !

تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !

طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به

چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد .

حکمت خداوند

کودک از فرشته ای پرسید خداوند در آن دنیا از ما چه خواهد پرسید ؟

 

و فرشته با لبخند در جواب گفت :

 

١- خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود،

 

 بلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انسانی بودی؟

 

 

٢- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس هایی در کمد داشتی ،

 

بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟

 

 

 ٣- خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود،


 بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتی؟

 

 

۴- خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می کردی،

 

  بلکه از تو خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟

 

 

۵- خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی،

 

بلکه از تو خواهد پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟

 

 

۶- خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود،

 

بلکه از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟

 

 

٧- خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود،

 

  بلکه از تو خواهد پرسید آیا سزاوار آن بودی وآن را به بهترین نحو انجام دادی؟

 

 

 ٨- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می شدی،

 

بلکه از تو خواهد پرسید که چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟

 

 

٩- خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی،

 

  بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد.

 

 

١٠- خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطالب را برای دوستانت نگفتی ،

 

 بلکه خواهد پرسید آیا از بازگو نمودن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی می کردی؟

 

 

نیروی کلمات۲

 

١– افرادی که بیشترین وقت خود را صرف زندگی دیگران می‏کنند از رسیدن به زندگی خود باز می‏مانند.

 

۲ – کسانی که می‏گویند “من نباید این راز را فاش کنم اما فقط به تو می‏گویم” دقیقا راز شما را نیز به همین صورت برای دیگران بازگو می‏نمایند.

 

۳ – گفتن حقیقت مهم است؛ این مهم نیست که ما راست می‏گوییم و دیگران اشتباه می‏کنند.

 

۴ – هیچ هدفی بدون طی کردن مسیر و راه آن دست یافتنی نیست.

 

۵ – کسانی که سر خود را مانند کبک در برف فرو می‏برند در واقع لگد دیگران را به جان می‏خرند.

 

۶ – آنچه که در ظاهر هر شخص می‏بینیم، به ندرت دقیقا همان چیزی است که آن شخص واقعا هست.

 

۷ – جرات و شهامت این نیست که روبروی شیر بایستیم بلکه این است که بفهمیم چطور می‏توان از شر او جان سالم بدر برد.

 

۸ – ما از همان اول پدر و مادر زاده نشده‏ایم، بلکه باید بیاموزیم که چطور می‏توان پدر و مادر بود.

 

۹ – کلماتی که بر زبان جاری می‏گردند، قدرت خود را از ما گرفته‏اند – از خود هیچ قدرتی ندارند.

 

۱۰ – افراد خردمند در سکوت به سر می‏برند تا بیش از هر چیز صدای تمنای خود را بشنوند.

 

۱۱ – فرشته ها به زمین نمی‏آیند تا ببینند ما چه می‏کنیم بلکه می‏آیند تا به ما بگویند چه کار بهتر است انجام دهیم.

 

۱۲ – هیچ چیز مانند ارتباط و وابستگی با دیگران، با تمام وجود، به درد انسان نمی‏خورد.

 

۱۳ – در واقع ما هیچ چیز را کنترل نمی‏کنیم مگر رفتار و کردار و تصمیمات خودمان.

 

۱۴ – هیچ کس نمی‏تواند ما را شاد کند جز خودمان. (اگر بخواهیم)

 

۱۵ – این یک اشتباه بزرگ است اگر از تجربیات خود درس نگیریم.

 

۱۶ – من هیچ چیز نمی‏دانم، به من بیاموزید؛ من هیچ چیز نمی‏شنوم، به من بگویید؛ من هیچ چیز نخواهم دید، به من نشان دهید – ما با هم پیروزیم.

 

۱۷ – پشیمانی از آن دسته چیزهایی است که ما به اشتباه آن را انتخاب می‏کنیم.

 

۱۸ – آنچه در قلب خود می‏پرورانیم، همان است که در زندگی ان دنیا در دستان خود داریم.

 

۱۹ – تنها به این دلیل که بذری را که کاشته ایم نمی‏بینیم، نمی توانیم بگوییم چیزی از اینجا بیرون نمی‏آید.

 

۲۰ – تفکر مثبت اساس هر موفقیت است.



به نیروی افسونگر کلمات باور دارم. می توانم به کمک آن همه گونه معجزه بوجود آورم.

من نیرویم مرهون آن هاست... عشق را هم همینطور از آنها خواهم برد و بهمان سان پرتو افشانی میکنم.

***رؤیای مرا با مجبور کردنم به رویارویی با واقعیت خراب نکن***

آرزو می کنم به انداره کافی شادی داشته باشی تا خوش باشی،و به اندازه کافی بکوشی تا قوی باشی.

رویایی رو ببین که میخوای جایی برو که دوست داری، چیزی باش که میخای باشی چون فقط یک جون داری و یک شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی.؟؟؟

موفق باشی

نیروی کلمات

۲۱ – تجربیات شما، تجربیات شما هستند؛ شخصیت شما نیستند.

 

۲۲ – فرض کردن‏ها از تنبلی ما در جستجوی حقیقت سرچشمه می‏گیرند.

 

۲۳ – هیچ کس به طور کامل بی‏طرف نیست.

 

۲۴ – خانواد  ما تنها جایی نیست که ما در ان متولد شده‏ایم؛ گاهی یک دست باز و رویی گشاده نیز ما را متولد می‏کند.

 

۲۵ – شما همیشه راه درست را نمی‏پیمایید.

 

۲۶ – فروتنی و تواضع، در واقع توانایی پذیرفتن خطاست.

 

۲۷ – توانایی یک مرد آن چیزی نیست که در جیبش دارد، بلکه آن است که بر دوشش دارد.

 

۲۸ – اگر شما یک قدم مثبت بردارید، کائنات ۱۰۰ قدم به سمت شما می‏آیند.

 

۲۹ – اگر می‏خواهید بدیها سرتان نیاید، نخواهید سر دیگران آید.

 

۳۰ – اگر می‏خواهید با حقیقت سر و کار نداشته باشید، همیشه در خیالات خود گم هستید.

 

۳۱ – فخرفروشی لباسی است که فقط تن احمقان می‏شود.

 

۳۲ – کسی که از همه بیشتر می‏داند، معمولا همان کسی است که کمتر حرف می‏زند.

 

۳۳ – هر کسی سزاوار ارزشمند شدن و معشوق دیگران بودن است.

 

۳۴ – هیچ کس جواب نهایی را به شما نخواهد داد، مگر خودتان.

 

۳۵ – شما تنها با ابزاری که دارید می‏توانید عمل کنید، پس به دنبال ابزار جدید وقت خود را تلف نکنید.

 

۳۶ – اگر خطاهای خود را خطا در نظر نگیریم، آنگاه با هر خطا راهی اشتباه را کشف کرده‏ایم.

 

۳۷ – این انسانها هستند که به زندگی معنا می‏دهند و نه اشیاء.

 

۳۸ – همیشه سوالاتی هستند که جوابشان ناپیداست و بزودی جوابشان پیدا خواهد شد.

 

۳۹ – در حال حاضر نه آینده وجود دارد و نه گذشته، زندگی جاریست.

 

۴۰ – اگر بخواهید، اسکلت همیشه در کنج کمد منتظر شماست تا شما را بخورد.